جامع ترین وبلاگ سربازی،کد234دوره 62شهید نامجو

این است پادگان شهید نامجو یا هتل حسن رود دوره ۶۲

جامع ترین وبلاگ سربازی،کد234دوره 62شهید نامجو

این است پادگان شهید نامجو یا هتل حسن رود دوره ۶۲

سلام

سلام عرض میکنم خدمت تمامی سربازان ، هم دوره ای هام.

همدوره ای هایی که روز اخر برای هم اشک میریختیم.

سلام میکنم به خاطرات خوش سربازی.

سلام میکنم به جناب جهان تیغ، سرکار سوری ، بریامون و ...

سلام میکنم به روزهای نظافت ، ورزش صبحگاهی، رژه

کجایین شماها؟

قریب به ۱۰ سال گذشت.

هنوز یک سند رو نشده نگه داشتم که خاطرات را برایتان زنده خواهد کرد چنانچه به وبلاگ سر زدید حتما با کامنت ها خوشحالم کنید .

من پوریا کشفی با لیسانس به خدمت رفتم و الان که این مطلب را برای  شما مینویسم دوره دکتری رو نیز به پایان رساندم و الان هم مدرس دانشگاه هستم و هم داور اتاق داوری گرگان .

وضعیت شما چطور شد؟!

خاطره یکی از سربازان

سلام به همه ی هم دوره ای هام.
من دوره 62 در حسن رود آموزشیم رو گذروندم. البته چون سرباز آروم و مظلومی بودم شاید کمتر کسی منو بشناسه.
صادقی نسب هستم.
یه خاطره کوچیک براتون میگم
یه شب که قرار بود پست بدم، رفتم به محل موردنظر و پست رو تحویل گرفتم، نفر قبلی  که تو جو بود تا بهش رسیدم  سریع چند بار گفت ایست ایست (حالا میدونست منم  و میخوام پست رو تحویل بگیرم )  خالاصه پست رو ترک کرد و رفت
ضمنا پیشنهاد داد برای در امان موندن از حمله سگ ها، از شیشه دلستری که اونجا بود استفاده کنم.
با ترس و لرز اون دوساعت پست رو گذروندم  و موقع تحویل پست شد
نفر بعدی - که خیلی خابالو به نظر می رسید - وقتی وارد شد من با ترس و لرز و البته رسا مثل نفر قبلیه خودم گفتم ایست ایست.
هرچی گفتم فایده نداشت و انگار دارم با دیوار صحبت میکنم و اون همون طور میومدجلو. با خودم گفتم شاید افسر باشه و میخواد منو امتحان کنه ، منم همش بلندتر میگفتم .
وقتی هم نزدیک تر شد، گفت بیا برو بخواب. اینقدر داد و بیداد نکن و هی نگو ایست ایست  ولش کن این حرفا رو!

منم از خدا خواسته انگاری منتظر همین حرف هم بودم . رفتم خوابیدم و پشت سرمم نگاه نکردم .

برای همه تون ارزوی موفقیت دارم

صادقی نسب

--------------------

ممنون از دوست خوبمون اقای صادقی نسب.

بعضی ها واقعا واسه پست ها یا احساس مسئولیت میکردن یا جو گیر بودن .

حتی یادمه یه بنده خدایی جلو ماشین  پادگان که توش یه درجه دار هم نشسته بود رو گرفته بود و هی میگفت ایست ایست  . .

خخخخ

کلی گویی و پاسخ به یه سوال دیگه

داشتم در دنیای مجازی قدم میزدم یهو یادم افتاد که وبلاگی هم دارم . اینقدر انتشار مطالب در شبکه های مجازی به راحتی انجام میشه و میتونه بیننده های زیادی رو به خودش جذب کنه که ادم میلی به نوشتن در وبلاگ نداره . 

اما بعد از مدتها که اومدم برام جالب شد /. کی باورش میشه که دوباره وبلاگ رو خوندم و خاطرات رو در ذهنم تداعی کردم ؟

در دفترچه خاطراتی که در خدمت داشتیم و روز پایان خدمت اموزشی بهم قول دادیم که همیشه باشیم ،  همیشه با هم در تماس باشیم.


به قولمون عمل کردیم اما برای یکسال بعد ، الان نه تنها خبری از همدیگه نداریم بلکه کسی هم به این وبلاگ دیگه سر نمیزنه .


بی شک یکی از بهترین دوران با وجود  اینکه همیشه واسمون وحشتناک جلوه داده شده همین دوران خدمت اموزشی  هست . . قریب به شصت روز زندگی جدیدی رو اغاز میکنی . و تو این زندگی جدید ادم های زیادی ورود پیدا میکنن و خاطرات قشنگی که حتی گاهی وقت ها با قهقه های بلند همراه هست رقم زده میشه

. . . دوست عزیزی که وبلاگ رو مطالعه میکنی من تمام گفتنی ها رو گفتم  . درسته انتشار مطالب در اینجا به گرد پای دنیای مجازی هم نمیرسه . اما الان نوبت خاطرات شماست ./. خاطرات سربازیتون رو با نام و مشخصات بزارین تا من هم اونا رو به اسم خودتون انتشار بدم و همیشه یادگاری بمونه .


و اما سوالی که در قسمت نظرات خیلی به چشم میخورد اینه که میخواستین بدونین نیروی دریایی چه اموزش هایی داره :


دوستان عزیز فکر نکنین که چون اسم نیروی دریای هست اموزشی سربازیتون تو کشتی هست و یا اینکه بهتون اموزش شنا و غواصی و .... میدن . نه اینطور نیست شما هم مانند ما بقی سرباز ها یک سرباز صفر هستید که اموزش هایی مثل تیراندازی ، اردوگاه و ... دارید و برخلاف اسمش هیچ تماسی با آب ندارید .


بیننده عزیز من چندین سالی هست که دوران خدمتم به پایان رسیده . اما میدونم شما هم مثل من وقتی برگه اموزشیتون میاد میاین در اینترنت دنبال اطلاعات در خصوص دوره اموزشی . به همین مناسبت این ایدی من در فیس بوک هست : pourya kashfi

باز هم اگه سوالی بود تا جایی بتونم کمکتون میکنم .


از دوران خوشی که در انتظارتون هست لذت ببرین که این دوران برگشتنی نخواهد بود ./




اتفاقات خوابیدن

بعد از مدتها داشتم وبلاگ رو دوباره میخوندم که خاطراتی از موقع خواب بچه ها یادم اومد : 

یه عادت شده بود که موقع خواب با اینکه خاموشی زده بودن اما بچه ها یه نیم ساعتی رو به گپ و گفتگو و شعر خوندن با چراغ خاموش میگذروندن .  

تازه لباس های دوره بعد از اموزشی رو به چند نفر داده بودن که یه شب چراغ ها رو خاموش کردیم و شروع کردیم به گپ و گفتگو .  

یهو پاس شب با عجله و حیرت زده وارد اتاق شد و گفت بخوابین که افسر سین تو راهه . همه خودمونو زدیم به خواب که یهو تو اون تاریکی کلاه افسیر سین رو دیدیم که وارد اتاق شد / چشما رو بستیم . افسر سین شروع کرد به دور زدن تو اتاقمون  

که یهو دیدیم افسر سین زد زیر خنده . چراغ ها رو روشن کرد فهمیدیم یکی از بچه ها با شلوارک و زیرپوش و با کلاه افسری در حال خندیدنه ..  

قدش اینقدر کوتاه بود که کلاهش تا لبه تختمون رسیده بود . 

---- 

یه شب دیگه من شده بودم پاس شب . حسابی تو جو بودم که بچه ها سرو صدا نکنن .یهو دیدم یکی از روی تخت افتاد پایین تا رفتم جمعش کنم دیدم تکان نمیخوره .تپش قلبم بالا رفته بود . در حال بیدار کردنش بودم که بغل دستیش هم از رو تخت افتاد و به همین ترتیب نفر بعدی که یهو سه تایی با هم زدن زیر خنده .

بعد از خدمت به چه کاری مشغول شدید؟


سلام / من بعد از مدتها دوباره اومدم /

بچه های دوره 62 حسن رود اصن کلا اونایی که خدمتشون تموم شده بگین ببینم الان مشغول چکاری هستین ؟


من که خودم نماینده حقوقی شهرداری شدم / اما هنوز قراردادی ندارم /

شما هم نظراتتون رو به همراه سال پایان خدمت بزارین تاببینیم چکاره شدید

کجا رفت اون دوران خوب

واقعا وقتی پیش خودم فکر میکنم میبینم عجب دوران قشنگی رو پشت سر گذاشتیم . دورانی بر خلاف اولش که همه فکر میکردیم چقدر سخت باشه اما بعدش دیدیم همین دوران چه خاطرات خوبی از خودش به جای گذاشت.


فکرشو کن روزای اول همدیگه رو نمیشناختیم و حس میکردیم تو این پادگ

ان غریبیم اما هر چی میگذشت اون صفا و صمیمیت بین بچه ها بیشتر میشد.


چقدر خوب بود صبح ساعت 6 صبح بیدار میشدیم . نظافت سالن . سرویس های بهداشتی و خوابگاه ها.

یادم نمیره یه روز جلو خوابگاه رو دوبار واسه رهایی از گیر فرمانده تمیز کردیم و حسابی با اب و جارو اونجا رو شستیم. اما باز فرمانده اومد و گیرشو داد و مجبور شدیم با اون همه خستگی مجددا اونجا رو تمیز کنیم.


احترام نظامی ، بدو رو ، بازداشت بچه ها ،جیم زدن ها ،  نظافتها ، نشستن لب ساحل ، سیگار کشیدن ها ، مرخصی های ساعتی همه و همه واسمون شد خاطره.


واسه مرخصی ساعتی سر و کله میشکستیم که فرمانده اجازه مرخصی بهمون بده اما خالی از انصاف هم نباشه اون روزایی که فرمانده بهمون اجازه نمیداد فکر میکردیم حقمون خورده شده اما بعد ها فهمیدیم که فرمانده هم عدالت رو رعایت میکرد.

برای مرخصی ساعتی تا از در پادگان خارج میشدیم فورا لباس های نظامی رو در میاوردیم و با لباس شخصی میرفتیم تو شهر رو متر میکردیم. کی میتونه تصور کنه با کله کچل و صورتی رنگ پریده دختر بازی هم میکردیم!!

عجب دورانی بود.


شب که برمیگشتیم بر اساس پولی که موقع رفتن از بچه ها جمع میکردیم واسشون تخمه و میوه و یه سری خرت و پرت میخریدیم که اون شب رو دور هم باشیم و خوش باشیم.


یادم نمیره یه روز موقع ساعت خاموشی برگشتیم . نگهبان دم در با اسلحه نگهبانی میداد که تا رسیدیم نگهبان با صدای بلند ایست کشید و گفت : ایست ایست.


ما هم که در جریان این چیزا نبودیم کلی واسه اون دژبان دم در خندیدیم و گفتیم برو بابا دلت خوشه این چیزا چیه میگی . یه قدم که جلوتر اومدیم دوباره ایست رو با صدای بلند تر گفت که تازه فهمیده بودیم قضیه جدیه و شوخی نداره!!


اصن کی حاضر ادعا کنه که این روزها رو یادش رفته ؟؟؟؟؟/


چه قدر جیم میزدیم . موقع ورزش صبحگاهی میشد به طرف بهداری جیم میزدیم تا اتمام ورزش اونجا مینشستیم .یکی نبود بگه خوب میرفتی ورزش که به درد سلامتیت هم بخوره.  اخه حقیقتش با لباس کفت نظامی و اون هوای گرم تابستون واقعا سخت بود که بخوایم ورزش کنیم.


هر کی به طریقی خودشو جیم زن معرفی میکرد و لقب جیمبو رو اخذ کرده بود. یکی از دوستام که موقع رژه در جلوی امیر پادگان با اسلحه جیم زده بود . دمش گرم اون واقعا سرباز با دل و جراتی بود فقط به درد میدون مین میخورد.


یادتون میاد نزدیک ساحل چه علفای بلندی داشت ؟؟ اونجا شده بود مکان سیگاری ها . هر وقت اونجا میرفتیم کمتر از 5نفر پیدا نمیکردیم . خیلی ریلکس دراز میکشیدیم و به سیگار کشیدن مشغول میشدیم . تو اون حال و هوای غربت عجب حالی میداد این یه نخ سیگار!

دیگه اینقدر تابلو شده بودیم که روز اخر همه اون علفا رو از ریشه جدا کرده بودن.بیچاره بچه های دوره بعدی.


شبهای اردوگاه که یه دوران خاص خودشو داشت. همه اونجا خوش بودن . میزدیم میرقصیدیم میگفتیم و گپ میزدیم . شب هم که موقع خواب یکی از این دوستانمون به اسمان چشم میدوخت و میرفت تو احساسات همش حرف میزد نمیزاشت بخوابیم (کیانوش تو رو میگم . خدا بگم چکارت نکنه)


میدون تیر هم که لذتی داشت واسه خودش تیراندازی تمام میشد باید تو اون گرمای تابستون دنبال پوکه های فشنگ میگشتیم و تا تمام و کمال پیدا نمیشد نمیزاشتن به طرف خوابگاه بریم. یکی از بچه ها میگفت پام برسه به میدون تیر اسلحه رو میگکیرم طرف یکی از فرمانده ها و میگم یا مرخصی میدین یا با زندگیت خداحافظی کن.


حیف حیف که این دوران تمام شد .


روز اخر هم که با گریه و اشک از هم جدا شدیم اون موقع تازه حس کرده بودیم که بهم وابسته شده بودیم حتی به فرماندهامون. اما خوب چه میشه کرد دیگه باید میرفتیم و میرفتیم.


دوس دارم به اون دوران برگردم . شما دوس نداری حداقل واسه دو روز دوباره بری تو همون پادگان با همون شرایط؟؟؟

حتما نظرتو اعلام کن که واسم خیلی مهمه.


دوسال هم از خدمتمون گذشت از بین اون همه دوستی که داشتیم الان با دو نفر بیشتر تلفنی حرف نمیزنم.


جا داره از تمام فرماندهان خصوصاجناب چوبدار، جناب جهان تیغ ، جناب بریامون ،  و سرکارسوری به خاطر فراهم کردن این شرایط خوب ازشون از تمامی بچه ها تشکر کنم و از همینجا که امیدوارم این مطالب رو بخونن بگم که دلم واسه همشون تنگ شده.


و همینطور از دوستان هم دوره ایم که واقعا دوران خوشی باهاشون داشتم و دو ماه زندگی جدیدی اونجا داشتیم تشکر کنم و براشون دعا کنم که همیشه موفق و موید باشن.


و در پایان از تمام کسانی که از این وبلاگ بازدید کردند و تونستند مشکلاتشون رو در اینجا حل کنند و یا واسشون تجدید خاطره شد تشکر میکنم.


دوستان و بازدید کننده های عزیز این اخرین پست این وبلاگ بود و زین پس قصدی به نوشتن ندارم مگر اینکه شما خاطره ای یا سوالی رو مطرح کنید.


و من اله التوفیق


پوتین دزدی در مسجد پادگان

یه چند روزی نماز خوندن در پادگان اجباری شده بود و موقع نماز که میشد خوابگاه ها خالی میشد.


هرکی با هر دینی که داشت باید حضورشو در این مسجد اعلام میکرد . حتی مشاهده شده بود که حضور


غیاب هم در این خصوص به عمل میاد. عجب داستانی داشت این نماز خوندن.


روز اولی که بچه ها به مسجد رفتن توجیح نبودن و بعد از اتمام نماز پوتین هایشان توسط  کرکس های


پادگان به سرقت رفته بود .


اما فردای اون روزا موقع نماز خود فرماندهان اعلام میکردند که مواظب پوتین هایتان باشین و حدالامکان علامتی در روی پوتینتون درج کنید.


چشمتون روز بعد نبینه لاک غلط گیر ، ماژیک ، خودکار ، نخ وسوزن شده بود وسایلی که با اونها علامتهایی  روی پوتین درج میکنند.


پوتین ها عجب رنگ و رویی گرفته بود . یکی روی پوتینش با لاک غلط گیر نوشته بود 007 و دیگری


نوشته بود puma و یکی هم با نخ و سوزن سفید روی پوتین مشکی رو دوخته بود . کم مونده بود از جونمون هم واسه نماز خوندن اجباری محافظت کنیم.


اما امان از دست این دانش اموزا که به علامت و این حرفها هم رحم نمیکردند و نمازشون رو زودتر تمام میکردند که بتونن صاحب پوتین های نو بشن .


من هم که این وضع و دیدم روز اخر ترخیص کلاه و پوتین و شلوار و ... رو  تقدیم به یکی از همین دانش اموزا کردم.


این هم خاطره ای بود که خوندنش خالی از لطف نبود.


دلم تنگ شد

گفتم یه سری به مطالب قبلی وبلاگم بزنم . چقدر دل ادم میگیره وقتی بدونی روزهای اول دوستای صمیمیت به وبلاگ سر میزدند و یکسره با نظر گذاشتنشون خوشحالم میکردن . اما الان هیچکدومشون به وبلاگ سر نمیزنن .


دوران شما هم همینطور خواهد بود .بعد از اموزشی تا چند ماه اول همه از حال همدیگه خبر دارن اما بعدش !!!!! انگار نه انگار که دوستی دارن .. هر کی میره سمت و سوی خودش.


اما بدونین دوستتون دارم.


یکی از دوستانم در قسمت نظرات شعر قشنگی گفته بود که دلم نیومد اینجا نزارم . و اون شعر این بود :


             دادیم ز کف نقد جوانی و دریغا
       چیزی به جز از حیرت و حسرت نستاندیم

جواب سوالات

سلام خدمت همه ی بازدید کنندگان وبلاگ .


دوستان لطفا سوالاتی که مطرح میکنید دقت کنید که پاسخ به سوالات شما در همون پستی داده میشه که شما سوالاتتون رو مطرح کردید.


البته ناگفته نمونه که این وبلاگ کامل و مطالب ان مفید میباشد .در صورتی که پس از مطالعه وبلاگ به پاسخ خود نرسیدید میتوانید سوال خود را مطرح کنید.


ضمنآ یک پست مربوط به سوالات شما در این وبلاگ موجود میباشد که دارای 16 تا سوال است . میتوانید از این پست هم برای یافتن سوال خود مطرح کنید.

در صورتی که سوال شما مفید باشد در پست مربوط به سوالات جای خواهد گرفت.


برای درک و شناخت بهتر این پادگان میتوانید از صفحات این وبلاگ که در پایین همین وبلاگ موجود میباشد استفاده کنید.


با تشکر از همه شما

بازداشت افسر نگهبان(خاطره ای به یاد ماندنی)

معمولا تو پادگان بچه ها به روش های مختلف سیگار وارد پادگان میکردند . روشهایی که به عقل دژبانها هم نمیرسید . بچه ها از لحاظ سیگار در وفور نعمت بودن .اما یه روزی این سیگار دردسر ساز شد :

یه بنده خدایی میگفت :


یه شب طی تماس تلفنی با دوس دخترم قاطی کرده بودم و اعصابم کاملا بهم ریخته بود .

ساعت حوالی 10 شب بود که میخواستم با ابهت تمام تو محوطه پادگان سیگار بکشم و ببینم کی جرات داره بهم حرف بزنه .

خلاصه به هر سختی بود تونستم یه نخ سیگار از یکی از خوابگاه ها جور کنم و برم تو محوطه .

سیگارو روشن کردم و شروع به کشیدن کردم که بعد از 2 دقیقه دیدم تو تاریکی شب دو نفر دارن به سمت من میان .

اولش فکر میکردم از دانشجوهای خودمون هستن پس خودمو به بیخیالی زدم و به کارم ادامه دادم.


نزدیکتر که شدم دیدم به به چشمتون روز بعد نبینه افسر نگهبان به همراه یه دانش اموز به طرفم میاد .

سیگار رو ننداخته بودم به امید اینکه یه گیری الکی بدن و من بتونم بقیه سیگارمو بکشم .اما افسر نگهبان به قدرت تمام گفت : تو منو دیدی هنوز سیگارتو ننداختی.


بعد بهم گفت فامیلت چیه .منم که لباس نظامی تنم نبود از پیش خودم یه فامیلی رو گفتم .(مثلا گفتم رضائی)

خلاصه بعد از اصرارو خواهش مبنی بر اینکه اشتباه کردمو دیگه تکرار نمیشه و این حرفا ..افسر نگهبان بهم گفت باید 2 دور به دور ناوچه بچرخم و بعد بیام پیش افسر نگهبان .

منم که دیدم افسر نگهبان به سمت خوابگاه خوش میره دور زدن رو بیخیال شدم و رفتم تو خوابگاه .


و اما فردای اون روز :


افسر نگهبان وارد خوابگاه شد و فردی بنام رضائی رو صدا زد از بخت بد من یه نفر بنام فامیل رضائی تو گروهان ما وجود داشت که قیافش اصلا به این خلافها نمیخورد وخلاصه افسر نگهبان که فهمید ضد حال خورده تصمیم گرفت منو پیدا کنه.

بچه ها به گوشم رسوندن که افسر نگهبان در به در دنبالم میگرده و فعلا افتابی نشم.

منم تا دیدم سر صف رو بازدید میکنه در صف حاضر نشدم و تا موقع نهار جیم زده بودم.


خلاصه موقع نهار پیش خودم گفتم حتما تا الان بیخیال شده و با خیل راحت رفتم تو سلف نهار خوری

اما دیدم افسر نگهبان دیشب، رو صندلی نشسته ومنتظره تا من بیام . منم تا دیدمش سریع کلاهم رو کشیدم جلوی صورتم که منو نبینه .

اما منو دید و اومد به طرفم . اولین حرفی که زد گفت : پس تو رضائی هستی ها ؟؟؟؟؟

منم در کمال خونسردی گفتم : شما ؟؟

گفت منو نمیشناسی نه ؟

گفتم : به جا نیاوردم

گفت : حالا یه کاری کنم که از 1 کیلومتری منو بشناسی

به محض ایکه این حرف و زد منم دیگه ترسیدم و افتادم به پاهاش که اشتباه کردم و غلط کردم و این حرفا

خلاصه اونم نامردی نکرد و منو صاف گذاشت کف دسته فرماندمون. فرمانده منو بعد از ظهر تو اتاقش صدا کردو گفت این چه کاری بود کردی .منم گفتم که : قبول دارم اشتباه کردم حالا هم هر مجازاتی شما بگین حاضرم تحمل کنم (این جمله تاثیر گذاره ). خلاصه فرمانده دلش به حال من سوخت و با یاداوری ضرر های سیگار منو بخشید.


و اما بخونین از افسر نگهبان


وقتی ناخدا (بالاترین مقام نیرودریایی حسنرود) فهمید که افسر نگهبان در کارش اشتباه کرده و به فردی بیگناه بنام اقای رضائی گیر داده و دقت کافی در کارش نداشته به مدت 1هفته بازداشت در یگان داد به این افسر نگهبان


منم از اون روز به بعد با سینه سپر شده جلوش راه میرفتم و اون سرش پایین بود.